وگرنه ....گناهی عظیم بر گردنشان نبود .....
سکوت نگاه هایشان وهم اور بود ..تاریک بود و رده های نور های کمی انجا بود ....
کسی را نمیدیدم درست....اما ....
میدیدم عبوس اند .... اما ساز میزدند و میرقصیدند ...
با دلدار هایشان میرقصیدند ....
نوبت به تو که رسید
امدی و رقصیدی ...
نه با دلدارت....
با شیطان ....
.....
و دندان هایش را در گردنت فرو کرد و خونت راخورد ....
و من با تپش قلب بیدار شدم ....
به تو زنگ زدم ...
تعریف کردم اما....
نه ....
تو نبودی ....
او ...تو ...نبودی ....
من بودم و گوشی را قطع کردم....
....
من بودم....
من....
یک فنجان درد...برچسب : نویسنده : shab7sale بازدید : 56