رنگین کمان

ساخت وبلاگ
بارها صدایت کردم  ..بارها ....
وقتی که دختربچه ی ۷ساله ای بودم که میخاست نویسنده شود تا دست عزیزش رابگیرد و برود یک الونکی بخرد  و ارام بدون دعوا ی بزرگترها زندگی کند...
بارها صدایت کردم ...وقتی ۱۳ساله بودم و دیگر تورا پدر صدامیزدم من ان زمان ....
بارها صدایت کرده ام...
ان زمان که امیدی به زنده ماندنش نبود و همه شاد بودند که میرود ...
ولی تو خواسته ی مرااجابت نمودی ...
بارها صدایت زدم دران شب تاریک و ترس و مرگ ...
دران بیخوابی ها و به اخر رسیدن ها ...
بارها صدایت زدم و باتو خاطره ها دارم رفیق جان ...خداجان...
اما لحظه ای دیگر صدایت نزدم ...زدم به فاز رهایی و تو صدایم میزدی ...اما گوشم بدهکارنبود....
مثل رودخانه ای که از بستر رود بزرگش دور شد  ....
مثل بچه پرنده ای که افتاد از درخت و پایش شکست ....
من از تو دور شدم ...
به دنبال کسی گشتم که صدایش بزنم و اشتباهی سیاهی را دوست گرفتم ....
ادم سیاه ...راه سیاه ...قلبی سیاه ...سرنوشتی سیاه....
سیاهم که کرد ...هم رنگش که شدم ....رهایم کرد ...
من ماندمو یک جسم و روح سیاه ....
اما باز هم بارها صدایت زدم....
من بارها صدایت زدم ...
دلت گرفته بود از من ....
اما دیدی که دق میکنم بازامدی و درآغوش کشیدی من را ...
باز صدایت میزدم ...ازترس اینکه نکند آغوشت را در خواب دیده باشم ....
مدام صدایت میزدم....
مثل کودکی که میترسد بخوابد و مادر را میخواهد...
خداجان ...
من صدایت زدم ان وقت که بعد ازان روزها....
خاکستری هایی امدند اما رفته رفته میفهمیدم  سفیدند ....
زیبایند ....
رفتم سلامی عرض کنم که با تنفر دور شدند ....
گفتند ماراچه به سیاهی برو دور شو ...
مات و مبهوت بودم ...من رامیگفت ...؟
خداکه مرا در آغوش داشت ...
تو چه میگویی رنگ بی مایه ؟
به سفیدیت نناز که همه خاکیم ....
خداراچه میدانی شاید خدامن رابیشتردوست داشت ...
خندید و رفت ...
قدم برمیداشتم ...رد پایم سیاه ....
دید چشم هایم سیاه ....
نفس هایم سیاه ....
خدایا راست میگفت من واقعا سیاه شده ام ...
من را سیاه کردند ...
...
درهمین حین رنگ دیگری امد ....
از بس گریه کردم رنگش را نمیشناختم اما سیاه نبود ...
اسمش را گذاشتم  رنگین کمان  عینک نداشت چشم هایش خوب نمیدید نمیدانست سیاهم ...
گفت بیا و در رنگ های من جاگیر شو ....
من تورا کم دارم ....
من حرف ها زدم و حرف هازدم . .....که  رنگین کمان من سیاهم سیاه .... ..اما گوشش بدهکارنبود....
دست اخر بغضم گرفت ...
دلم خواب عمیق خواست ....
و ان هنگام خدایا باز من صدایت زدم ....
امدی و اغوشت راباز کردی و گفتم خدایا ....
میشود همه ی رنگ های خلق شده ات را عینک ندهی ؟
میشود  دوستم بداری ...
من ازسیاهی پاک نمیشوم ....
اما تو حتی سیاه هارا دوست داری...
و بازهم صدایت زدم و صدایم زدی و هردو گریستیم ....
تو بر روزگار و اخرت بنده ی سیاه رویت

من بر انتخاب سیاهم و سیاه شدنم ....
و بعد هردو گفتیم دوستت دارم  ...

یک فنجان درد...
ما را در سایت یک فنجان درد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shab7sale بازدید : 82 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 4:12