یک فنجان درد

ساخت وبلاگ
دست هایت را بده ای دوست ...

 

قدم بزن با من در کنار این برکه ی پر مرغابی ...

صدای چشمه را میشنوی ....

ارام نمیگیرد ....

و صدای پرنده های خوش صدای رو ی درختان را....حواسم را پرت خودش میکند....

ب

دوست جان صدایم میزند .....

چشم  هایش رادر چشم هایم گره میزند ...

به انتظار حرف های نگفته بعد از سال ها ...

یاد حرف های ادم های اطرافم می افتم ...

بایستم یا حرکت کنم...

ناامید شوم و رها کنم یا ادامه دهم...

چشم هایم مدام جاری ...

قدم هایم سست ...

ذهنم گسسته ...

‌و قلبی ضعیف ....

و هیچ نمیدانند از من ...

و بعد میگویند ...

تمام شده ای...

من تسلیم میشوم‌...

داده های زندگی را پس داده ام ....

لباس سفید را کنار گذاشته ام و چشم انتظار هیچ نیستم ....

نه ان  لباس مقدس...نه ان لباس بخت ...نه لباس مرگ ...

من فقط مانند این برکه میشوم ...

راکد ..

ساکت ...

و همانقدر دلنچسب

یک فنجان درد...
ما را در سایت یک فنجان درد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shab7sale بازدید : 50 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 12:57